(ماجرای عجیب گریه کردن امیرکبیر از جهل مردم) دوشنبه 1390/09/14
ماجرای عجیب گریه کردن امیرکبیر از جهل مردم
نوشته شده در دوشنبه چهاردهم آذر 1390 ساعت 2:41 شماره پست: 371
سال 1264 قمرى، نخستین برنامه دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانان ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى، به امیرکبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود!
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند، امیر بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد، باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مىکرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آبانبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
روز بیستوهشتم ماه ربیعالاول به امیر اطلاع دادند که در همه شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سیصدوسى نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پارهدوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و گفت: ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم، جنزده مىشود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى! حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهاى، باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد؛ سپس گفت: حکم برنمىگردد؛ این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد… .
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پارهدوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب! من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او اینچنین هاىهاى مىگرید. سپس به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به اینگونه، براى دو بچه شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست؛ آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان هم ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر کبیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم که چرا این مردم باید اینقدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
. . .
الان هم همین . . .
بی خیال برم بخوابم
ساعت 2:40
پی نوشت : این روز شمار در تاریخ پنج شنبه 1401/07/14 به مجموع روز شمارها اضافه شده . . .