The Old Manand the Sea
روز شمار

جمعه 1401/09/11

از کجا شروع کنم !؟

چجوری بگم !؟

در همچین مواقعی اصلا نباید شروع کنم !

اصلا بعضی چیزا را چجوری میشه گفت ولی اول از همه بگم که توی نوشته قبلی گفته بودم که ما انسانها را بر حسب اتفاق نمی بینیم و در تکمیلش باید بگم این ما هستیم که مشخص می کنیم چرا این فرد را دیدیم یا می بینیم یا خواهیم دید ! و در تایید صحبت هام :

روز چهار شنبه :: با سعادت صحبت شد در مورد اینکه می گفت :

” شما جوانها چرا اینجوری هستید . . . ، چرا کاری نمی کنید !؟ . . . ، یک چیزی بگم که دردت بیاد . . . ، به پدرام هم میگم . . . ، سواد مالی باید داشت . . . ، باید پیشرفت کرد . . . ، درآمد بیشتر بهتر از قناعت بیشتر هست . . . ، . . . ”

ولی فرصت نشد که چندتا موضوع را برای توجیه خودم یا تایید حرفش ! بزنم :

” همه این داستان ها ، پند ها و ضربه ها را می دونم ولی اگه کاری نمی کنم بخاطر اینه که شرایطش نیست یا الویت هام  چیز دیگه ایه یا بصیرتش را ندارم ! یا توی رینگ زندگی اینقدر از خودم و بقیه ضربه خوردم که یک جورایی کرخ شدم و ترجیح میدهم یک گوشه وایسم و ببینم و ضربه ها را جا خالی بدهم یا تحمل کنم ولی مدتهاست که حس پیرمرد و دریا را دارم و سالهاست فکر میکنم در شائوشنگ هستم !  ”

در کل :

به آنانی که «راه» را از من پرسیده اند، چنین پاسخ داده ام: «این _ اکنون راهِ من است. راهِ شما کدام است؟» زیرا راهِ مطلق در کار نیست.

فردریش نیچه
و فردا روزی هست که تنبل در اون کار می کنه ! ، با همه این حرف ها فایل ساعت را نشون سعادت دادم ، خوشش اومد ، راهنمایی کرد ، پیشنهاد داد .یک سر به (دوشنبه 1401/08/23) بزنیم می بینیم حدود 20 روز تا حالا طول کشیده.
عصر یک نیم ساعت زودتر رفتم خونه و بعدش با نفیسه و استاد اصغر رفتیم خیابان سیدعلیخان دکتر ، بابت سنگ کلیه استاد اصغر . من توی مطب نرفتم و رفتم توی خیابان فردوسی یک دوری بزنم و تحقیقات میدانی در مورد پروژه ساعت انجام بدهم و درمورد کارهای بدی که تا حالا انجام دادم یا انجام ندادم فکر کنم و به حرف خودم ایمان آوردم که ما انسانها را برحسب اتفاق نمی بینیم ، خیابان فردوسی یک جورایی مرکز لوازم برقی ، لامپ ، لوستر و ساعت هست . . . و چه قیمت هایی !!!!
البته از فروشگاه موسیقی سر خیابان فردوسی شماره تلفن دوتا از دوستان را هم گرفتم !
و تماس با علی . . .
و تماس با مجید . . .
روز پنج شنبه :: دوباره احساس کردم مهره های گردنم درد میکنه و وزنم هم داره میره بالا و . . . از شنبه باید ورزش را شروع کنم.
عصر با بچه ها یک سر رفتیم شاهین شهر و قرار شد جمعه برای شام بریم تا علی اینها هم بگن تا بیان
روز جمعه :: و اما امروز خونه بابا اینها بودیم ، خوب بود ، با تشکر از دوپامین های علی رضا ، عصر رفتم یک سر به مجید زدم و ازاون درد دل های 5 دقیقه ای که یک ساعت دم در هستیم ! ، خوب نیستیم ، پذیرایی ویژه محمد بود ولی گفت پذیرایی اصلی در تاریخ 14 و 15 و 16 هست ، امیدوارم تاریخ نویسان از این سه روز بنویسند. دوست محمد اومد دم در و تعریف کرد لباس شخصی ها با گلوله ساچمه ای چجوری زده بودند توی صورت یک زن و تعریف کرد چجوری شیشه ماشین با ترقه خورد شده و خوب نیستیم . . .
پی نوشت : 1401/09/13  شنبه سعادت نیومد و فهمیدیم پسر خواهرش تو یک سانحه رانندگی فوت کرده . . . و وای وای وای این را بگم :  رفتم باشگاه استاد نبود ولی همه بچه ها از این همه ریش تعجب کرده بودند ، کلا خوب بود ، یعنی عالی بود . . .
یکشنبه هم ماشین را گذاشتم تعمیرگاه ، لعنت به این همه رانت و فساد بابت این خودروسازی ملی . . .
تصویر نویسنده
مازیار

پست قبلی

پست بعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *