روز شمار

یکشنبه 1403/05/07

بعضی وقتها دلم تنگ میشه برای باباحسن ، بابا حسن پدربزرگ مادری ام بود ، همه نوه هاش بجای پدربزرگ یا بابابزرگ یا آقاجون بهش می گفتند باباحسن که مطمئنا چون اسمش حسن بود بهش باباحسن می گفتند و این را گفتم که فکر نکنید مامافرزاد اسمش فرزاد بود !

باباحسن برادر مامافرزاد بود و مامافرزاد می شد مادربزرگ پدری ام و چون عموی کوچکم فرزاد بود نوه های مادربزرگ پدریم بهش می گفتند مامافرزاد ، برای اینکه گیج نشین باید بگم که پدرم رفته بود و دخترداییش را گرفته بود یعنی پدربزرگ مادریم میشد برادر مادربزرگ پدریم یا اگه بخواهم واضح تر بگم اینجوریه که خاله ام می شه دختردایی عمو ام یا عمه ام میشه دختر عمه دایی ام !

بگذریم

بعضی وقتها دلم تنگ میشه برای پدربزرگ مادری ام یا همون باباحسن . من و باباحسن وجه مشترک های زیادی نداشتیم ، خصوصا توی مسائل سیاسی که اون طرفدار فلسطین بود و من طرفدار اسرائیل ، من وباباحسن حتی توی ورزش هم وجه مشترکی نداشتیم مثلا وقتی من طرفدار استقلال بودم اون طرفدار پرسپولیس بود یا وقتی من طرفدار پرسپولیس بودم اون طرفدار استقلال بود!

ولی از حق نگذریم سال 1377 روزی که بازی فوتبال ایران و آلمان بود هر دوتامون طرفدار ایران بودیم و بهادر بی غیرت طرفدار آلمان که البته اون روایت جدایی داره !

باباحسن از اون مردهای خودساخته ، سختی کشیده ، درخونه باز ، خوشتیپ ، قد بلند و خوش هیکل بود که همیشه یکی دوتا دختر یا خانم کنارش بودند و داشتند براش درد و دل می کردند ، عین من که البته فارغ از خوشتیپی و فقط به لحاظ ژنتیکی به باباحسن رفتم

باباحسن با همه کمالاتی که داشت از زن شانس نداشت ، زن اولش در جوانی فوت شده بود و زن دومش هم که اعصاب نداشت ، توی پرانتز بگم عین من که البته فارغ از خوشتیپی و فقط به لحاظ ژنتیکی به باباحسن رفتم ، و چون ممکنه مامان غزل این نوشته را بخونه قبل از حذف این قسمت باید بگم زن اولم مرده بدنیا اومد ، زن دومم قبل از بلوغ احساسی و فکریم ازدواج کرد ، مامان مژتبی هم که اعصاب نداشت و برای مامان غزل هم که اعصاب نذاشتم !

بگذریم

بعضی وقتها دلم تنگ میشه برای باباحسن ، باباحسن در بین نوه ها ، پسرها را از دخترها بیشتر دوست داشت و در بین نوه های پسر ، بزرگترین شون یعنی من را بیشتر از بقیه که البته من هیچ وقت این تفاوت را متوجه نشدم ولی اکثراً می گفتند بین نوه ها مازیار را بیشتر دوست داره و من با اینکه تو این مسائل زیاد دقیق نمی شدم ولی الان که فکرش را می کنم می بینم که بقیه پر بی راه هم نمی گفتند و یکی از دلایلش این خاطره هست که :

یک روز باباحسن اومد خونه مامافرزاد ، عصر بود ، من و برادرم علی که دو سال از من کوچکتر هست داشتیم توی ایوان شطرنج بازی میکردیم ، مادرم و مامافرزاد هم گرم صحبت بودند ، بازی شطرنج من و علی بازی حساسی بود ، نه بخاطر مهارتمون ، بلکه بخاطر کُرکُری هایی که برای هم میخوندیم ، آن زمان بزرگان شطرنج گری کاسپاروف و آناتولی کارپوف بودند و ما هرکدوم خودمون را یکی از این قهرمان ها می دونستیم .

توی بازی شطرنج با علی مهم نیست گری کاسپاروف هستی یا آناتولی کارپوف ، مهم اینه که علی تاکتیکی بلد بود که اگه همه ی هوش مصنوعی های دنیا هم جمع می شدند مطمئناً این علی بود که پیروزمندانه از میدان نبرد بیرون می آومد ، تاکتیک علی چیزی نبود جز آهنگی من درآوری ، حماسی و موزون که جوری توی اعصابت رخنه میکرد که احساس میکردی تمام سلول های عصبیت داره از هم می پاشه !

یعنی زمانی که با علی شطرنج بازی می کردی ، احساس میکردی سربازی تنها هستی با یک تفنگ آبپاش در مقابل ارتش تا دندان مسلح ناپلئون و سواره نظام ها و پیاده نظام ها و گروه نوازندگان نظامی که همان گروه نوازندگان نظامی هنوز جنگ شروع نشده در حال نواختم مارش و آهنگ پیروزی لشگر ناپلئون هستند .

وسط های بازی بودم و آهنگ شکست خودم را می شنیدی و توی این شرایط در حال استفاده از انواع تاکتیکهای بقاء در شطرنج بودم که باباحسن اومد .

باباحسن یک نگاهی به حال زار من انداخت و یک نگاهی به چهره پیروزمندانه ناپلئون و با صدای رسا و مقتدرانه گفت :

هان مازیار ، شیری یا روباه ؟

نگاهی مظلومانه و عاجزانه بهش کردم که یعنی هَل مِن ناصر یَنصُرُنی و گفتم : وزیرم را از دست دادم

با این حرفم ناگهان باباحسن همه مهرهای شطرنج را بهم زد و با همون صدای رسا و مقتدرانه گفت :

اَه این چه بازیه ای ، پاشین برین سر درسهاتون ، علی مگه تو درس و امتحان نداری  . . .

و بعد خیلی خونسرد رفت پیش مادرم و مامافرزاد و گرم صحبت شد

وای ، وای که لشگر ناپلئون با خاک و خون یکی شده بود ، انگار که جنگ واترلو بود و آخرین نبرد ناپلئون ، انگار که آمریکا بمب اتم را بجای هیروشیما توی لشگر ناپلئون و قسمت نوازندگان انداخته بود و این من بودم که پیروزمندانه به میدان جنگ نگاه می کردم ، علی میدان جنگ را ترک کرد که خودش را برای انتقام آماده کنه ولی بعد از این اتفاق دیگه کمتر از مارش نظامی و صداهای موزون استفاده کرد و من هنوز بعد از سال ها ، بعضی وقتها دلم تنگ میشه برای باباحسن 

 

 

تصویر نویسنده
مازیار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *