روز شمار

دوشنبه 1403/06/12

این روزها غزل سخت مشغول و گرفتار زبان انگلیسی و ورزش هست و چیزی که من بابتش لذت میبرم اینه که بصورت جدی و حرفه ای و عشقی و خودجوش کتاب می خونه ، که صد البته بابت این موضوع خوشحالم و بِهش و بِهم و بِهشون افتخار می کنم .

چند روز پیش چیزی گفت که سکوت شدم ، گفت : بابا کتاب بخون ؛ چرا دیگه کتاب نمی خونی ؟

چرا از اون کلماتی هست که همیشه باهاش مشکل داشتم ! و چرا !؟ چون :

برای بعضی از چرا ها نمیشه گفت دوست دارم یا دوست ندارم یا فرصت نمی کنم یا کار دارم

برای بعضی از چرا ها هزاران کلمه خوابیده و من میترسم از بیدار کردن این کلمات

برای بعضی از چرا ها هزاران دلیل و منطق بی دلیل وجود داره

برای همیه که جواب بعضی از چرا ها اینه : چرا و درد بی درمون !

و برای این سئوال غزل که پرسیده بود چرا دیگه کتاب نمی خونی ؟ باید میگفتم که من با کتابهایی که می خونم زندگی میکنم ، با فیلم هایی که میبینم زندگی میکنم ، با دوستانی که داشتم ، دارم و خواهم داشت زندگی می کردم ، زندگی می کنم و زندگی را خواهم کرد ! و من حتی با گجت هواشناسی توی موبایلم هم زندگی میکنم ، میبینی جواب چرا ، چگونه برای من خیلی سخته !

اگه جواب چرا ؟ این باشه که : “بخاطر درد بی درمون .” فکر میکنم راحت تر باشه تا اینکه بخواهم توضیح بدهم توی کتاب پینوکیو وقتی روباه بدجنس و گربه نره به پینوکیو گفتند: «برو توی جنگل جادو و پولهایت را خاک کن. اگر این کار را بکنی، درخت طلا در می آید و میوه طلا می دهد.» استرس گرفتم ، نکنه دروغ بگن ، اگه واقعا درخت طلا بشه ، نکنه درخت طلا نشه ، اصلا با عقل جور در نمی آید ، مطئنا دروغ میگفتند ، ولی منم باید با پینوکیو میرفتم به جنگل جادو تا ببینم چه اتفاقی می افته .

حتی توی کتاب پیر مرد و دریا زمانی که اِرنست هِمینگوی اون پیرمرد را میفرسته وسط دریا من کنار پیره مرد بودم و جایی بودم که هیچ جایی نبود ولی مرکز دنیا بود .

برای من کتاب مثل رفیق یا دوست یا یک رهگذره ، مثل کسی که می آید و تیکه از وجودت را میبره و میره و بعضی از این رفیق ها یک جای خالی توی وجودت میزارن و بعضی هاشون یک تیکه به وجودت اضافه می کنند و این موضوع که کتاب مثل رفیق یا دوست یا یک رهگذره می مونه در مورد فیلم و انیمیشن هایی هم که میبینم صدق میکنه و شاهد بر این موضوع همه فامیل خصوصا سیامک و بابام هستند که برام آبرو نگذاشتن و روایتش طولانیه . . .

و شاید یکی از دلایلی که این روزها کتاب نمی خونم یا زیاد فیلم نمی بینم این باشه که دیگه حالی برای تیکه شدن ندارم !

گفتم با کتاب ، فیلم و رفیقام زندگی می کردم ، زندگی می کنم و زندگی را خواهم کرد ! و شاید یکی از دلایلی که هر فیلمی را نمیبینم و بخصوص به فیلم های خاک بر سری علاقه ای ندارم همین موضوع هست !

گاهی وقتها بودند فیلم هایی که نه اولش را دیدم و نه آخرش و فقط وسط فیلم سر رسیدم و محو فیلم شدم چوری که به نظر روبروی گوی طالع بینی هستم که در حال نمایش قسمتی از زندگیم هست یا داره منظره ای را نمایش میده که انگار قبلا اون منظره را دیدم یا شنیدم یا خوندم !

اولین بار که فیلم کد داوینچی را دیدم حدود 5 تا 10 دقیقه فیلم گذشته بود و حتی اسم فیلم را هم نمی دونستم و برام جذاب بود که چقدر این فیلم برام آشنا هست ، حتی بعضی از دیالوگ ها و حتی بعضی از کارکترها و حتی لوکیشن فیلم اینقدر جذاب و آشنا بود که انگار قبلا اونجا بودم و زمانی که بعد از مدتی عنوان فیلم را بالای صفحه بصورت بالا نویس دیدم یادم افتاد که ترجمه کتاب را بصورت فایل الکترونیکی خوندم !

با همه این اوصاف فقط یک لحظه فکر کن فیلم جان ویک 4 را دارم میبینم ، محو شخصیت هام ، لح لح میزنم برای دیالوگ های خاصش ، نفس میکشم توی لوکیشن های جذابش ، عطر و طعم ویسکی ، درد زمین خوردن از فن ایپون سئوی ناگه و کلا ذوب در مکان و زمان و با همه این اوصاف فقط یک لحظه فکر کن در لحظات آخر فیلم هنوز به کلیسای سکره‌کر (Sacre-Coeur) نرسیدم و باید 222 پله را پرت شم پایین !

بگذریم ولی حتما مجموعه انیمیشن پاندای کونگ فو کار را با رویکرد تحلیلی و روانشناختی مازیار ببینید .

کجا بودیم !؟

آهان ؛: بابا کتاب بخون ؛ چرا دیگه کتاب نمی خونی ؟

چون :

درد بی درمون دارم !

 

 

 

تصویر نویسنده
مازیار

پست قبلی

پست بعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *