چهارشنبه 1404/02/24
خوشحالم این سایت را دارم تا هر روز یا گاهی یا هر از چندگاهی درددلی یا فکری یا عَقیده ای را برای آینده ثبت کنم البته بگذریم که اجازه بیان نظرات سیاسی و مذهبی و یا انتقادات اجتماعی ندارم !
و اما چهارشنبه 1404/02/03 تعریف کردم که دفترکار ابراهیم عرب بیگی بودم و دوستی به نام فرید رادفر قطعه تعذیه ای از شمر با سبک بحرطویل را برایم بازخوانی کرد و همان قطعه بازخوانی را توی کانال یوتیوب 366day به آدرس ایـنــــجـا گذاشتم که البته باید با فیلترشکن ببینید و چون شنبه 1403/10/15 در مورد بحرطویل گفتم بودم توی این نوشته فقط شعر کامل اون بحرطویل را ثبت می کنم :
“
شمر: ای علمدار حسین، ای خلف پادشه بدر و حنین؛ تو ز جانبازی و غمخواری و یاری بنشین در بر من، منتی هم تو بنه بر سر من، تا سخنی چند به پابوس همایون تو، من از ره اخلاص کنم عرض که گردیده به من فرض وگرنه ز تو ما را نبود هیچ تمنایی و خوفی و نه ترسی، نه توقع، نه خیالی.
آخر ای سرور من، دیده گشا و بنگر، کامده لشکر ز ختا و ختن و چین و ز ماچین و بم و بلخ و بخارا و ارومیه و قسطنطنیه، مکه و مصر و حلب و شام و دمشق و طرف مسقط و عمان و ز ارگنج و ز ماکوی و خوی و شکی و شروان، قرهباغ و قرهداغ و، و ز تبریز و ز قزوین و بروجرد و نهاوند، الی بلخ و بخارا. ای عباس تو بده گوش و شنو غرش کوس و کرنا را.
عباس: ای زنازاده ملعون ز سگ کمتر بیدین جفاجو، ز چه اینقدر زنی لاف و گزاف و بنمایی تو به من لشکر خود را، اگرت آمده لشکر ز ختا و ختن و چین و ز ماچین و بم و بلخ و بخارا و ارومیه و قسطنطنیه، مکه و مصر و حلب و شام و دمشق و طرف مسقط و عمان و ز ارگنج و ز سلماس و خوی و شکی و شروان، قرهباغ و قرهداغ و، و ز تبریز و ز قزوین، ز کلات و ز ملات.
ای ظالم! همه روی زمین، پر شود از لشکر کین، ذرهای اندر دل عباس نه خوفی، نه ملالی. ای شمر به یک لحظه چو طومار به هم پیچم و بر هم فکنم، کافتد فریاد و هیاهو به صف لشکر اعدا و، چنان نعره کشم از جگر و، تیغ کشم از کمر و، یاد کنم حیدر اژدر در و، چون شیر نر از هم بدرم لشکرت، ای رانده درگاه خدا. ای شمر! بده گوش و شنو العطش پرده سرا را.
شمر: ای عباس! تو بده گوش، چه لشکر؟ همه در بحر نهنگ و، همه در کوه پلنگ و، همه نی بر سر چنگ و، همه با تیر و تفنگ و، همه دل سخت چو سنگ و، همه نی بر سر چنگ و، همه با تیر و تفنگ و، همه دل سخت چون سنگ و، همه چالاک و زرنگ و، همه آماده جنگ و، همه چون برق جهنده، همه چون مرغ پرنده، همه افعّی کشنده، همه چون شیر درنده، همه چون مار گزنده، همه چون تیغ برنده، همه جنگی، همه زنگی،… همه ببرافکن و شیراوژن و رویینتن و پردل، همه جا داده به دل کین، همه افکنده به رخ چین، همه بنشسته روی زین، همه لامذهب و بیدین، همه بر قتل شه دین، زدهاند دامن همت به کمر، تا که ببرند سر زاده سلطان عرب را. ای عباس! بده گوش و شنو غرش طبل و کرنا را.
عباس: اما ای ظالم، بشنو از صفت لشکر شاهنشه دوران، همه چون کبک خرامان، همه چون لاله به بستان، همه چون ضیغم غران، همه خوشخو، همه خوشرو، همه بر سر زده ابلق، همه از تن شده مطلق.
ای شمر! تو گویی ز حسین دست بدارم که یزیدم بدهد تخت و زر و تاج و کلاه و حشم و مملکت و ملک. ای ظالم! چه بگویم به جواب پدر و مادر او را، که محمد همه دم مدح حسین را بنمودی، مگر از اکبر ناکام منم بهتر و برتر، کو شود کشته و من عیش نمایم به صف لشکر اعدا، ای زنازاده خناس! مکن این همه وسواس، مزن لاف به عباس، که یک ذرّه ز تقریر تو اندر دل عباس، نه خوفی نه ملالی، اگر امروز بود روز جزا را.
ای ظالم! تو بده گوش و شنو العطش پردهسرا را.
شمر: ای عباس! مرد عاقل نه چنین کار نماید، حیف نَبوَد ز جوانیت که هر دم بنمایی به حسین چاکری و، گاه علمداری و، هم گاه سپهداری و سالاری و سرداری و سقایی طفلان حرم را.
ای عباس! الغرض گفتم و رفتم، دگرم با تو نه حرفی نه کلامی، نه سلامی نه جوابی، نه حسابی، نه کتابی و، دگر هیچ نگویم سخن از ماضی و مستقبل و از حال اگر هم جانب ما آمدی ای مرد دلاور، پسر حیدر صفدر، همه هستیم غلامت، همه گوییم سلامت، تو شوی میر همه لشکر و سالار و سپهدار و علمدار.
ای عباس! اگر جانب ما رنجه نداری تو قدم را و، سر از بیعت فرزند معاویه بپیچی و چو فردا شود و مشرق امید نمایان، رخ خورشید فروزان و، شود کشته علیاکبر و هم قاسم و هم عون و دگر جعفر و هم اصغر بیشیر و تو هم بیسرو بی دست بیفتی به دل خاک و شود جسم تو صدچاک و سرت بر زبر نیزه و اموال به تاراج رود، خیمه و خرگاه بسوزد، بنمایند اسیر غل و زنجیر، همه اهل و عیال شه دین را.
“
تحریر دیگری از این بحر طویل وجود دارد که آن نیز قابل اعتنا و درخور توجه است.
“
شمر: ای علمدار حسین، ای خلف پادشه بدر و حنین، ای که نداری سر یاری، بنشین در بر من، سرور من، تا که ز غمخواری و یاری بکنم عرض کلام و سخنی را که بود فرض به من، لیک نرنجی ز سخن گفتن من، زانکه مرا غیر محبت نبود با تو و زحمت نبود با تو، که این عجز و تضرّع که به درگاه تو با ناله و با آه کنم، ترسم از آن است که از دست رود وقت و قد سرو تو از پای فتد از ستم دشمن غدّار و این فرقه اشرار شهیدت بکند، مادرت از غصه کند زاری و خواهر بخراشد ز غمت روی و کَند دختر تو گیسوی چون مشک ختا را. ای علمدار حسین، ای پسر شیر خدا، از تو تمنّا کنم اکنون که بیا جانب ما تا که یزید از تو شود راضی و خشنود، دهد زود زر و مال، دهد دولت و اقبال، شوی بر سر ما، بر همه لشکر ما، سرور و سالار، شوی یار وفادار، تو ای شیر جگردار، سر از بیعت فرزند معاویه گر امروز بپیچی، نبری سود، زیان بینی و آزار زمان بینی و آنگاه ز بیداد، شود کشته علیاکبر ناشاد، دگر قاسم داماد، دگر جعفر و عبدالله و هم عون علیاصغر بیشیر، زن و مرد، جوان، پیر، گرفتار و اسیر غم و بیداد بگردند، تو هم بیسرو بی دست بیفتی به دل خاک، شود جسم تو صد چاک، همه خیمه و خرگاه، به ناگاه، به تاراج رود، سر رود و تاج رود، لشکر فرزند معاویه بگیرد همه جا را.
ای علمدار حسین ای که تویی سرور من، نور دو عین تر من، نیک ببین لشکر من، آمده از سوی ختا و ختن و چین و ز ماچین و ز مصر و حلب و شام و ارومیه و بسطام، همه لشکر جرار، کماندار و زرهدار، مهیای زدن، کشتن و پیکار؛ همه در پی کشتار به جنگند، به دریا چو نهنگ و همه در کوه پلنگ و همه چالاک و زرنگند، به ابرو زده چین و همگی داد به دل کین، همه لامذهب و بیدین، همه از نسل شیاطین لعین، دامن همت به کمر بر زده و نیزه و خنجر زده، آماده به صحرا، که ببرّند سر زاده زهرا، پسر شیر خدا را.
مختصر آنچه که بایست به تو گفتم و، دُر سفتم و، دیگر نبود هیچ خطابی، نه سؤالی نه جوابی، نه حسابی نه کتابی، نه دگر بیم و عتابی؛ ولی آیی تو اگر در بر ما، ما همه گردیم غلام تو و، گوییم سلام تو و، آنگاه به نام تو نوازیم همه طبل و تو سالار شوی، سرور و سردار شوی، یار شوی گر بکنی یاوری لشکر ما را.
عباس: ای زنازاده ننگین و دغا، زاده ذیالجوشن بیشرم و حیا، از چه کنی فخر بدان لشکر بیدین که نمودی تو فراهم ز ختا و ختن و چین و ز ماچین و هم از کوفه و بغداد، ز مصر و حلب و شام، ارومیه و بسطام، بدان ای سگ بد نام، اگر لشکر دونان بشود هم عدد سنگ بیابان و، و یا برگ درختان، نبود خوف و هراسی به دل من که علمدارم و سردارم و با آن پسر دست خدا یارم و هرگز نشکسته است کسی دست خدا را.
چون بود مقصد و مقصود حسین اینکه: دهد جان به ره داور مطلق، به ره حق و حقیقت، به من امروز اجازت ندهد تا که بدین تیغ شرر بار، دمار از تو و این قوم خطاکار بر آرم، بزنم آتش بیداد چنان کرب و بلا را که نروید به جز از دست سر دشمن خونخوار گیاهی، روم آنگاه سوی شام و به زیر آورم از مسند شاهی پسر هند جگرخوار، که کارش بشود زار و شود خوار به صد محنت و آزار، زنم بر سرش افسار و کشان آورمش سوی حسین تا که ببینند همه عالم و آدم، که ابوالفضل دلیر است و چو شیر است؛ ولی عهد نموده است حسین سرور و سالار شهیدان که دهد جان به ره داور مطلق، به ره حق و حقیقت، و اجازت ندهد تا بکنم ریشه این مردم بیشرم و حیا را.
بیسبب نیست که راضی شدهام تا که ز بیداد شود کشته علیاکبر ناشاد، دگر قاسم داماد و علی اصغر بیشیر، وَ من بی سرو بی دست، تنم خسته و صد چاک، بیفتم به سر خاک، شود زینب دلخسته سرانجام گرفتار شما مردم بدنام، اسیری برود شام، پس آنگاه همه خلق جهان تا که جهان هست بگیرند عزاداری ما را.
برو ای مردک خناس بد انفاس، مزن لاف به عباس، که هرگز نشود رام تو؛ تدبیر تو او را نکند خام و ز خاطر نبرد قهر خدا روز جزا را
“
و در انتها ، هدفم از نَقل این شعر و نوشته و ذکر این بحرطویل فقط معرفی زیبایی زبان فارسی می باشد و نه تفکرات یا اعتقادات مذهبی !