چهارشنبه 1402/07/26
چند وقت پیش با یک مخاطب خاص صحبت می کردم ، از اون مخاطب هایی که خیلی خاص هستند . با مخاطب خاص از دغدغه ها و گرفتاریها و آرزو ها صحبت کردیم و درد و دل کردیم و خندیدم ولی حرفهام تمام نشد و این نوشته خطاب به همان مخاطب خاص هست و بخاطر حفظ حریم خصوصی و حفظ امنیت ملی ! اجازه اسم بردن ازشون را ندارم ولی چون موضوع این نوشته یکی از غصه ها و قصه های زندگی خودمم هست و چون درد و دل خیلی از دوستان هم همین هست پس سعی می کنم بصورتی بنویسم که بقیه هم بِتونن بُخونن !
اول از همه بگم : که من خیلی باهوش تر از مخاطب خاص و شما و بقیه نیستم و حتی بیشتر از مخاطب خاص و شما و بقیه نمی فهمم ولی مطمئنا بیشتر از شما اشتباه کردم ، بیشتر از شما زمین خوردم و تجربیاتی توی زندگی داشتم که کل خاندان پدری و مادریم هم نداشته اند ، نمی گم خاص هستم ولی روزگار درس هایی بهم داده که فکرش را هم نمی کنی ، پس عقل کُل نیستم ولی با توجه به تجربیات و اشتباهاتم می خواهم به خودم و خودت و خودش و کلیه مسلمین و مسلمات و کفار و حتی اعضاء قبیله بنی اُمیه و قریش امیدواری بدهم !
دوم از همه بگم : وقتی اتفاقها توی زمان و مکان خودش رخ نمی ده توی یک مکان دیگه و توی یک زمان دیگه خِفتِت می کنه یعنی شکل بدی پیدا می کنه و مثل یک بغض میشه ، مثل یک سگ سیاه میشه که روبروت ایستاده و نمی دونی اون سگ قراره کمکت کنه یا باید از اون سگ فرار کنی !؟ این سگ سیاه یک جورایی مثل سگ سیاه توی روانشناسی هست(1).
مثال بزنم : یک نفر توی کودکی عاشق دوچرخه سواری میشی ولی به هزار دلیل نمی تونه دوچرخه سواری یاد بگیره و حالا سِنش شده 30 یا 40 سال و هنوز دوچرخه سواری بلد نیست و بلد نیست رکاب بزنه و حتی دوچرخه هم نداره ، ممکنه پول هزارتا دوچرخه را داشته باشه ولی شاید دیگه اون حسی را که توی کودکی به دوچرخه داشته دیگه نداره و دوچرخه سواری میشه همون سگ سیاهه . . .
یک مثال بزنم از خودم : توی بچگی مثل الانم عاشق کارتن یا همون انیمیشن بودم و یکی از انیمیشن های محبوبم مارکوپولو و جاده ابریشم بود البته با اون آهنگ زیبا (2) و من همیشه دوست داشتم مارکوپولو بشم و حتی اگه دسته بندی نوشته هام را هم نگاه کنی یک قسمتش مربوط به سفر هست و با توجه به اینکه اکثر اتفاق های زندگی ریشه در کودکی داره ، پس الان هم هنوز عاشق سفر و اکتشاف و ماجراجویی هستم با این تفاوت که باید ناصر خسرو بشم نه مارکوپولو !
سوم از همه بگم : با همه این صحبت ها و برای حل این مشکل و برای کنار آمدن با شرایط و نه جبهه گیری و مبارزه با اون ها چندتا راه حل پیدا کردم که مختصر و مفید میگم :
- وقتی شبه برای همه شبه ولی تو چراغ روشن کن !
- با دوستان و نزدیکان صادقانه برخورد کن ، حتی می تونی از دوست های خوب کمک بگیری اگه کاری نتونن بکنن حداقل شنونده های خوبی هستند.
- ورزش و فعالیت روزانه خیلی خوبه حداقل دوپامین خون را بالا میبره .
- لیست کارها و اهداف از اوجب واجبات هست .
- تمرکز کن روی برنامه هات .
- فکر کن 70 یا 80 سالت شده اگه برگردی به گذشته چیکار می کنی !؟
- مثل من بداخلاقی نکن !
- اعتماد به نفست را حفظ کن
- در برابر تغییرات مقاومت نکن
- قضاوت دیگران به پشمت !
- گور بابای افکار منفی !
- خواهی نشوی هم رنگ رسوای جماعت شو !
- و در آخر اینکه تنهایی بسیار شکوهمند هست ولی باید بیایی تو جمع . . .
پی نوشت :
1- اگه وقت کردی یک جستجو توی اینترنت بکنین و انیمیشن کوتاه سگ سیاه روانشناسی را ببینید.
2- اینم از آهنگ ماکوپولو یا آهنگ جاده ابریشم ساخته ماسانوری تاکاهاشی یا همون کیتارو ، حالش رو ببرید :
کیتارو ، کاروانسرا :
کیتارو ، جاده ابریشم :