پنج شنبه 1402/09/23
یک بار به مترسکی گفتم لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای؟
گفت: لذت ترساندن عمیق و پایدار است و من از آن خسته نمیشوم. ومن اندیشیدم وگفتم: درست است,چون من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.
گفت: تنهاکسانی که تن شان ازکاه پر شده باشداین لذت را می شناسند. آن گاه من از کنار او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش من بود یا خوار کردن من. یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد! هنگامی که از کنار او گذشتم دیدم دوکلاغ در کلاهش لانه می سازند.