دوشنبه 1403/10/10
بعضی وقتها ، بعضی آدم ها ، بعضی حرف ها ، بعضی از اتفاقات ، بعضی حِس ها چنان خراشی به روح و روانت میده که اگه هزار سال هم از اون بگذره ولی جاش خوب نمی شه .
این خراش یا زخم روحی تبدیل میشه به یک نشونه روی جسم !
امروز یک برنامه دیدم که گفتگویی بود بین احسان عبدی پور و سروش صحت در مورد فاتحان قله اورست و شِرپاها ، شِرپا ها یک گروه از مردم شمال شرق نپال هستند و برخلاف تصور غلط بعضیها ، شِرپا به معنی باربر در ارتفاع یا انسانهایی برای حمل وسایل نیست و لغت شرپا به معنی «مردمان شرق» است و در واقع شرپاها قومی هستند که در کوهستان زندگی میکنند و شغل اصلی آنها کمک به کوهنوردان تا نوک قله است.
و نکته جالب اینکه شرپاها هستند که به کوهنوردان کمک میکنند تا اورست را فتح کنند . . .
چه داستان آشنایی . . .
بگذریم !
توی دوران دبیرستان یک دفترخاطرات داشتم که چون چیزی به نام حریم خصوصی نداشتیم ممکن بود این دفتر به دست هر کسی بیوفته پس برای بعضی از خاطرات از حروف بندی و رمزنگاری مخصوصی استفاده می کردم و دیشب داستانی بود که فقط باید با اون کلمات ثبت بشه ولی :
“
صدای زوزه سگ ، سوز سرما ، تاریکی شب ، بوی خون و جسد ، بخار نفس ، پلاستیک و چکمه ، چاقوی تیز ، لاشه هایی با خون زیر پوست ، صدا ، کف سالن شطرنجی ، لکه های خون ، پیش بند ، پلاستیک و مچ بند پلاستیکی ، درد مچ ، مصقل ، خشک شدن کمر ، باسکول ، سیگار و مواد ، سردخانه ، هدفون ، بوی لاشه سوخته ، . . .
“
مطمئناً دیشب یکی از اون بعضی وقتهاست که همیشه باهام خواهد ماند و مطمئناً نگاه من را به شرپاها تغییر خواهد داد !