یکشنبه 1402/04/11
یکی از شبهای تابستان بود ، حدود ساعت 11 شب ، از آن شبها بود که هوای گرم روز زودتر رفته بود و نسیم خنک بجایش آمده بود ، من هم خسته از کار روزانه با کوله ای پر از روزمرگی سوار ماشین شدم از مبدا شاهین شهر به مقصد اصفهان ، شیشه های ماشین را پایین کشیدم تا نسیم خنک کمی از خستگیم کم کند ، سیستم صوتی ماشین خاموش بود ، نه اینکه نخواهم آهنگ ملایمی گوش کنم بلکه سیستم صوتی خراب بود ! ، در سکوت سنگین شب و تاریکی جاده و در ابتدای مسیر سرعتم را کم کردم تا از خیابان فرعی وارد مسیر اصلی شوم ، ناگهان صدای لرزان پیرزنی را شنیدم که گفت : اصفهـــــــــــــان
حیران از صدای پیرزن به اطراف نگاه کردم ، هیچ اثری از انسانی آن اطراف نبود ، توی آینه هم نگاه کردم و باز هم اثری از آثاری نبود ، توقف کردم ، شاید توهمی از خستگی بوده ! ، شاید من هم مثل یوزارسیف (همان یوسف پیامبر) صدای معشوقم را شنیدم ! ، شاید هم جن ها بودند !
توی آینه ماشین بیشتر دقت کردم ، در کنار جدولهای خیابان انسانی چماله ، پیر و فرتوت از روی زمین بلند شد ، به سختی بلند شد با این اوصاف کیسه سیاه بزرگ و سنگینی را بلند کرد و آهسته و خسته به سمت ماشین آمد ، درب عقب را باز کرد !
و هنوز متعجب بودم که این صدای پیرزنی بود یا توهم
با همان صدای لرزان و خسته گفت : پسرم اصفهان میری
گفتم : بیایین بالا
توی آینه نگاه کردم جای پسرش نبودم ولی جای نوه اش بودم ، پیرزن کیسه سیاه سنگین را توی ماشین و کناری گذاشت و سوار شد تا روی صندلی نشست به نظر از شلاق خستگی های روز فرار کرده و راه امیدی پیدا کرده ، آهی کشید و گفت :
خیر ببینی مادر
خدا کمکت کنه
خدا جای حق نشسته
نتونستم جلوی زبان بی صاحبم را بگیرم و گفتم :
فکر نکنم خدا جای حق نشسته باشه
پیرزن شکه شد ، مکثی کرد و با لحنی آرام و بغضی پر غم گفت :
آره مادر ، منم دیگه اعتقادم را از دست دادم ، چرا باید با این سن توی کوچه و خیابان دنبال بازیافت بگردم ؟
یک پسر مریض دارم
شوهرم از کار افتاده است
اگه خدا جای حق نشسته چرا این باید حال و روز ما باشه ؟
من که به کسی بدی نکردم !
من که بد کسی را نخواستم !
برای اینکه دستم جلوی مردم دراز نباشه تا این موقع باید دنبال بازیافت بگردم
کسی را نداریم و همه کس ما خداست ، اونم که . . .
پیرزن ساکت شد ، با خودم گفتم : عجب غلطی کردم حرف زدم ، نکنه معتاده ، نکنه دزده ، نکنه خفتم کنه ، این موقع شب شر نشه برامون ، نکنه میخواهد . . .
پیرزن که توی فکر رفته بود افکار من را پاره کرد و با همون لحن آرام گفت :
لااله الاالله ، نمی دونم ، حتما جای حق نشسته ، داره امتحانمون می کنه ، پسرم خونه ما . . . هست مسیرت از اون طرف هست
توی آینه نگاهی به پیرزن کردم ، معتاد نبود ولی خسته بود ، دزد هم نبود ولی نیازمند بود ، چهره نحیفش اثری از شر نداشت ولی خیری هم نبود ، تصمیم را گرفتم و گفتم : بله مسیرم همون طرف هست
پیرزن دوباره ساکت شد ، با خودم گفتم : من که مسیرم اونطرف نیست ! چرا گفتم مسیرم اونطرفه !؟ طوری نیست برای رضای خدا میرم ! اصلا به من چه !؟ اگه خدا جای حق نشسته خودش بیاد برسوندش ! راستی خدا ماشین نداره ! طوری نیست یکی از امام ها یا امام زاده ها یا اولیائ خدا بیان ! اصلا چرا خدا میزاره کار به اینجا برسه !؟ از همون اول یک پسر سالم بهش می داد تا پسرش بیاد دنبالش ! اصلا چرا پسرش را مریض کرد !؟ اصلا . . .
مغزم پر شده بود از اصلا ، اگه ، اما ، چرا ، یادم افتاد پیرزن هنوز توی ماشین هست ! ، نگاهی توی آینه انداختم ، پیرزن سرش را به شیشه ماشین تکیه داده و خوابش برده بود !
سعی کردم فکر نکنم تا زودتر برسیم و رسیدیم و پیرزن هنوز خواب بود ، توی آینه نگاهی به پیرزن کردم و گفتم : رسیدیم
پیرزن از جا پرید ، انگار سال ها خواب بوده ، با تعجب به من و اطراف نگاه کرد ، یادش افتاد کجاست و گفت :
خیر ببینی مادر
خدا کمکت کنه
خدا جای حق نشسته
این دفعه جلوی زبون بی صاحبم را گرفتم و فقط آدرس دقیق تر را ازش پرسید ، چندتا کوچه و پس کوچه و بعد یک بن بست تنگ با یک روشنایی ضعیف ، توی بن بست در یکی از خانه ها نیمه باز بود و پسری که سندروم داون داشت در کنار در و روی زمین نشسته بود و چشم به ابتدای کوچه داشت ، توی چشمان پسر انتظار ، عشق ، امید و آرزو موج میزد ، نزدیک پسر توقف کردم ، پیرزن از ماشین پیاده شد ، پسر با دیدن پیرزن بلند شد و به سمت در ماشین اومد ، کیسه سنگین را کمک کرد و از ماشین پایین گذاشت ، پیرزن نگاهی با غم و نا امیدی به من کرد و گفت : پسرم کرایه ات چقدر شد ؟
گفتم : هیچی
گفت : نه ، شرمنده ات میشم ، بگو چقدر شد ؟
گفتم : برو به سلامت
گفت : خیر ببینی مادر ، خدا کمکت کنه
منتظر بقیه دعا هایش نشدم ، به سمت خانه راه افتادم و سعی کردم فکر نکنم تا زودتر برسم . . .
پی نوشت :
- این داستان عین واقعیت هست .
- تصویر مطلب ربطی به نوشته ندارد .
- میرسلیم و میرسلیم ها عین بی شرف هستند .
- غزل میگه این نوشتت عین انشاء شده .
- کوروش میگه نوشته هات عین دفتر خاطرات دخترها هست .
- :
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
درود بر تو ای امیر
با توجه به اینکه دیدگاهت +18 بود ، قابل انتشار نیست ! و فقط تشکر می کنم . . .