پنج شنبه 1402/11/19
یک روز یک بابایی میره پیش دکتر یا بهتره بگم پیش روانپزشک ،
بیمار : آقای دکتر مدتیِ حالم خوب نیست و نمی تونم بخندم ، چیکار کنم ؟
دکتر : استراحت کن و توی طبیعت برو
بیمار : این کار را کردم !
دکتر : به خانواده سر بزن
بیمار : این کار را کردم !
دکتر : یک فیلم خنده دار ببین
بیمار : این کار را کردم !
دکتر : این قرص شادی آور را برات می نویسم ، بخوری . . .
بیمار : این کار را هم کردم !
دکتر با تعجب به فکر فرو رفت دنبال یک راه حل میگشت که یک دفعه چشماش برقی زد
دکتر : اوه چرا زودتر یادم نیوفتاد ، یک سیرک به شهرمون اومده که یک دلقک با مزه داره ، اگه به سیرک بری و کارهاش رو ببینی حتما حتما می خندی . . .
بیمار : آقای دکتر ، اون دلقک من هستم . . .
بله خوشگلای نازم ، اینم از غصه پر قصه من !
این چند روز خیلی دلم می خواست بنویسم ولی . . .
بگذریم . . .
آقا کورش چند روز پیش بهم زنگ زد ، حدود ساعت 7 شب بود ، اول نگران شدم ، آخه آقا کورش هیچ وقت زنگ نمی زنه ، آیا چی شده این وقت شب !؟ گوشی را جواب دادم ، دیدم از خنده داره میترکه و کَبکِش خُروس میخونه ، باخنده تعریف کرد که یکی از دوستانش هیچ وقت به خواهر و برادر هاش زنگ نمی زده و گفته بود بد نیست بعضی وقت ها یک زنگ به خواهر و برادرهامون بزنیم !
و آقا کورش دیده بود توی یک سال گذشته فقط مازیار و علی بهش زنگ زدند ! پس چون علی ظهر باهاش تماس گرفته بود ! و برای اینکه غافلگیر نشه به من زنگ میزنه ! ، کلا مکالمه خنده دار و زیبایی بود که به دلیل حفظ حریم شخصی و همچنین استفاده از کلمات عضو خصوصی اجازه بیانش را ندارم.
بگذریم . . .
یک سخن حکیمانه با خودم : آدم های بزرگ اکثرا تنها هستند ، بزرگ نه بخاطر سن بلکه بخاطر طرز تفکر ، بزرگ نه به دلیل سن بلکه بابت درس هایی که از زندگی گرفتند و همه آدم ها چه کوچک و چه بزرگ یه داستانی دارن ، هر کسی یک چیزی را پشت سر گذاشته که تغییرش داده ، پس هیچوقت کسی رو با داستانی که خودت می سازی قضاوت نکن
بگذریم . . .
آدم های کوچک و بزرگ زندگیتون را تنها نزارید.