روز شمار

جمعه 1403/08/04

امشب یکی را کشتم .
حدود ساعت ۱ شب بود ، با ماشین به سمت خونه میرفتم ، از توی خیابان اصلی وارد خیابان فرعی شدم ، نور چراغ ها ماشین خیابان و شمشادهای کنار اون را روشن کرد ، کسی توی خیابان فرعی نبود و بعد از وارد شدن به خیابان فرعی به محض اینکه خواستم سرعت ماشین را زیاد کنم دیدم که پرید جلوی ماشین ، سریع ماشین را نگه داشتم ولی دیر شده بود ، چراغ اخطار چشمک زن ماشین را زدم ، توی آینه نگاه کردم ، کسی تو خیابان نبود ، از ماشین پیاده شدم ، شاید باید سریع فرار میکردم ولی ایستادم و خونسرد به سمت جنازه نیم جان کنار خیابان رفتم ، زمان ایستاده بود و فقط من بودم و جنازه ای در کف خیابان و چراغ چشمک زن ماشین و چراغ کم سوی تیرچراغ برق که قسمتی از خیابان و شمشادها را روشن کرده بود .

سرعت همه چیز کم شده بود و این را از راه رفتنم میشد فهمید ، چراغ چشمک زن ماشین هم بنظر آرام آرام اخطار میداد حتی نسیم پاییزی هم آرامتر می آمد.

بالای سر جنازه نشستم ، هنوز زنده بود ، نسیم خنک پاییزی از درون تکونم داد ، تازه فهمیدم چی شده ، زمان و مکان به حالت اول برگشت ، سریع به اطراف نگاه کردم ، خبری از کسی یا چیزی نبود ، الان چیکار باید بکنم ؟

الان من یک قاتل هستم و همیشه برام سوال بود قاتل های فراری که هیچ وقت شناسایی نمیشن چجوری هیچ ردی بجا نمیزارن ؟ همیشه برام سوال بود قاتل های فراری چجوری به دست عدالت مجازات میشند ؟

باید فرار میکردم ولی اول از همه باید دقت میکردم تا مدرک جرمی به جا نزارم، به اطراف نگاه کردم هیچ انسان زنده یا جنبنده ای اون اطراف نبود ، حتی دوربین مداربسته ای هم نبود که مشخصات من را ضبط کنه و اگر هم بود توی اون موقعیت چیزی برای ثبت مشخص نبود.

اگه فرار کنم چی ؟ قاتل هایی که به دست عدالت نمی افتند چجوری با عذاب وجدان کنار میان ؟

شمشادهای کنار خیابان تکانی خورد ، گربه ای سیاه از بین شمشادها بیرون اومد ، گربه ایستاد و به من و جنازه خیره شد ، حالا این جنایت یک شاهد داشت و تمام معادلات جرم و جنایت بهم ریخته ، الان چیکار باید بکنم ؟

شاهد را هم بکشم !؟

نه ، این اتفاق یک قتل غیر عمد بود و کشتن شاهد قتل عمد محسوب میشه ، به شاهد نگاه کردم ، چشمان معصومش توی تاریکی میدرخشید به نظر برای کمک به من آمده !

دوباره به اطراف نگاه کردم تا جنبنده دیگری پیدا نشده باید میرفتم . گربه نزدیکتر اومد و به جنازه نیم جان نگاه کرد ، مصدوم هنوز زنده بود ، مطمئنا استخوان پا و لگنش خورد شده بود .

منم با گربه به جنازه نیم جان نگاه کردم ، وقتی با دقت بیشتر بهش نگاه کردم به نظرم هیکل کثیف و پلیدی داشت ، هیچ حرفی نمی زد ، فقط با نگاهی ملتمسانه به اطراف نگاه میکرد ، بنظرم فهمیده بود آخرین لحظات زندگیش نزدیک هست ، دهانش را باز کرد شاید می خواست آخرین وصیتش را بکند یا شاید میخواست فحش و ناسزایی بده ، از کنار دهانش خون روی آسفالت ریخت ، شاید هنوز جای امیدواری باشه و بشه نجاتش داد !؟

اصلا چرا پَرید جلوی ماشین ؟ مطمئنا از چیزی فرار میکرده ولی الان چشم در چشم قاتل و گرفتار در دستان عزرائیل بود.

چشمانش را بست ، شاید با نفس مصنوعی برگرده !؟

نه ، من ابداً به اون دهان پر خون و هیکل کثیف دست نمیزدم ، باید سریع میرفتم و دیگه هم به اونجا بر نمی گشتم چون میگن قاتل ها همیشه به صحنه جرم بر می‌گردند.

دوباره به اطراف نگاه کردم ، خبری از کسی یا چیزی نبود و فقط گربه ایستاده بود و به هیکل کثیف و بی جان قربانی نگاه می کرد ، بلند شدم و سعی کردم خونسرد سوار ماشین بشم ، هنوز از جسد غرق در خون دور نشده بودم که دوباره برگشتم و نگاهش کردم ، در کمال تعجب دیدم گربه به جسد نیم جون موش کثیف و کریه نزدیک شد ، موش تکونی به خودش داد شاید بتونه فرار کنه ولی با پای شکسته هیچ شانسی برای فرار نداشت و حالا فهمیدم که از چی فرار کرده بود و گرفتار من شده بود و شاید من گرفتار اون شده بودم و با همه این احوال گربه به جسد نیمه جان موش در حال مرگ نزدیک شد و اون را به دندون گرفت و سریع در میان شمشادهای کنار خیابان ناپدید شد.
نفس راحتی کشیدم که دیگه جنازهای در کار نیست.
فقط باید حواسم را جمع کنم و دیگه به صحنه جرم برنگردم ، پس سوار ماشین شدم و بدون نگاه کردن به پشت سرم صحنه جرم را ترک کردم. دیگه جنازه ای وجود نداره ولی از امشب به بعد من یک قاتل یا شریک جرم در یک قاتل هستم.

تصویر نویسنده
مازیار

پست قبلی

پست بعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *