شنبه 1402/08/13
روز 09 : داستان این چالش ها از 29 تیرماه 1402 یعنی اینجا شروع شد ولی تمام نشد و حالا با کمی تغییرات در قوانین ، چالش 75 سخت را دوباره شروع کردم ، قوانین و روز صفر در دومین تلاش برای چالش 75 سخت اینجا هست و امروز روز 09 ام بود :
قانون اول : رژیم غذایی منظم
انجام شد .
قانون دوم : ورزش روزانه
انجام شد (کم ولی مفید ).
قانون سوم : 10 صفحه مطالعه در روز
انجام شد ( آخرهای کتاب هستم ).
قانون چهارم : دوش آب سرد یا گرم هر روز
انجام شد .
قانون پنجم : موسیقی
انجام شد (صفحه 1 و 2 و 3 + قسمت سوم ) !
قانون ششم : مالی و اقتصادی
انجام شد (1 و 2 ، ثبت در سررسید) !
قانون هفتم : اعلام و انتشار و اشتراک
انجام شد ( همینی که دارین میبینین ) !
و اما امروز :
صبح تا ظهر که از اون روزهای گَند شنبه بود ولی ظهر بهنام خبر خوبی داد ( سلامتی همه زندونیا ) که در موردش هیچی نمی گم و عصر هم استاد سنمار ( سلامتی همه خنیاگرها ) که در مورد اون هم هیچی نمی گم ، فقط یک کوچولو در مورد پنج شنبه و جمعه بگم :
قدیم ها می گفتند با کسی رفاقت کن یا با کسی دوست باش که بتونی توی جمع دَرش بیاری ! و الان می خواهم در مورد کسی صحبت کنم که نمی دونم اسمش را چی بزارم و صد البته رفیق یا دوست نبود ولی کسی بود که شماره تلفنش روی گوشیم ذخیره بود !
بعضی وقته ها آدم توی شرایطی قرار میگیره که نمی دونه چی بگه ، مثل همون آزاده ای که از جنگ برگشته بود وگفت ما را کشتند !(1)
و من الان دقیقا مثل همون آزاده هستم !
روز پنج شنبه تماس گرفتم با همون مخاطبی که شمارش توی گوشیم ذخیره بود ، چند زنگ خورد و بعد گوشی را جواب داد ، به نظر خواب بود و شاید هم مست بود ، صدایی آرام و بی حال و مَنگ ، صدایی که هیچ هوشیاری توش نبود ، یک لحظه به ساعت نگاه کردم ، ساعت 7 عصر بود و هوا تاریک شده بود ولی ساعت خواب یا ساعت بیداری نبود ، سلام کردم و احوالش را پرسیدم ، گیج و بی حواس بود ، معلوم بود که توی شرایط طبیعی نیست ، مطمئنم نشناخت و مطئنم خودش هم نفهمید چی داره میگه ! ولی مطمئنم از روی بی حواسی فراموش کرد مکالمه را قطع کنه و من شنیدم که مردی با عصبانیت می گفت : اینجا نشین ، پاشو از اینجا ، میایین اینجا می شینین و از این آشغال ها می کشین ، گم شو تا زنگ نزدم بیان بِبَرنتون !
و من از ناراحتی و عصبانیت ، اقیانوسی از سکوت بودم .
فقط می تونم بگم : مراقب باشین چه شماره ای روی گوشیتون ذخیره می کنین !
بگذریم
جای همه خالی جمعه رفتیم مهیار و به من که خیلی خوش گذشت و البته جای خیلی از دوستان خالی بود و . . .
پی نوشت : روزی آزاده ای ( اسیری که آزاد شده ! ) از سختی دوران اسارت و شکنجه ها صحبت می کرد و بین صحبت ها گفت : توی دوران اسارت یکی از شکنجه ها این بود که یا به اسیرها تجاوز می کردند یا اونها را می کشتند ! و البته من را کشتند !