دوشنبه 1403/12/06
همیشه جملات خَبری و اَمری بابام (عزیزاله کریمیان) خصوصا پشت تلفن جوری هست که با اون جمله می تونی یک داستان هولناک یا تراژدیک بسازی !
امروز ساعت 9 صبح زنگ زد و پشت تلفن گفت :
هان کجایی !؟ چه خبر !؟ خوابی !؟ 20 دقیقه دیگه می تونی اولِ سه راه ملک شهر باشی !؟ به سمت خانه دایی احمد .
و حالا داستان های تراژدیک و هولناکی که توی ذهنم شروع میشن :
چی شده آیا !؟
داستان . . .
چی شده که من خبر ندارم !؟
داستان . . .
چرا حتما تا 20 دقیقه دیگه باید سه راه ملک شهر باشم !؟
داستان . . .
چرا ترمینال بابلدشت نه ، چرا سه راه ملک شهر !؟
داستان . . .
چرا بابا تنها اومده !؟
داستان . . .
نَکُنه داییم حالش بد شده !؟
داستان . . .
چه خبر و اتفاقی افتاده که من خبر ندارم !؟
داستان . . .
و خدا را شکر من 20 دقیقه بعد سه راه ملک شهر ( ابتدای خیابان بهارستان شرقی ) به سمت خانه دایی احمد بودم و بابام :
از توی خیابان بهارستان شرقی یک کفش خرید 805 هزار تومان
از ابتدای خیابان کاوه دوتا شلوار خرید 1 میلیون و 190 هزار تومان
از مغازه مرحوم زارعی نمک زبره نگرفت !
از لبنیات یادگار توی کوچه عباسی یا همان خیابان بابلدشت یا همان چهارراه تیمارستان سابق دوتا فرنی و دوتا حلواارده گرفت نمی دونم چند !
از گز و چهار راه فتح الله ( نزدیک خونه فرنگیس ) نتونست نون بگیره چون برق رفته بود ولی نبات و پولِکی گرفت نمی دونم چند !
از گز و نانوایی برادران فیض نان نگرفت چون بسته بودند !
از گز و خیابان فردوسی ( همون خیابان که میره سر خاک ) 8 کیلو گز گرفت می دونم چند !
از گز و نانوایی نزدیک استخر صبا نون نگرفت چون قیامت بود !
از گز و خیابان درویش عباس گزی نان سنگک گرفت 4 عدد !
رفتیم شاهین شهر
و . . .
و حتی راستی گروه هنری ذابح ، تاتر به زبان گزی گذاشتن و سعی میکنم برم !
و همه داستان هایی که فکرش را می کردم باد هوا بود !
عصر برای درست کردن دستگیره داخلی ماشینم BMWX3 2025 یک سر به محمد یعقوبیان زدم . . .
شب با محمد رفتیم کوه های جهاد آباد . . .
اومدم خونه . . .
گلاب به روتون ، به اندازه تمام صبحانه ، ناهار ، شام و امعاء و احشاء درون شکمم استفراق کردم . . .
و داستان اون شب . . .